●   به نظر خودشون خیلی چیزا به دست آوردن، شاید هم واقعا همینطور باشه، ولی این وسط اون چیز خیلی مهمی که از اول داشتن رو از دست دادن و احتمالا هیچوقت هم نمی تونن اونو برگردونن؛ حتا اگه همه ی چیزهایی که به دست آوردن رو فدای اون کنن.


●  بزرگترین مشکل برای خلاف عرف عمل کردن اینه که عمل خلاف عرف طبق عرف معنی میشه.

  بعضیها هستن که همیشه احساس میکنم "شخصیتی" رو دارن تصور میکنن و سعی میکنن خودشون رو بهش نزدیک کنن. در عوض بعضیهای دیگه هم هستن که فکر میکنم اصلا ندونن "شخصیت" چی هست و فقط زندگیشونو میکنن.

●   یه موقعی فکر میکردم خیلی سخته که آدم به اطراف خودش نگاه کنه و همه چیز رو خیالات خودش بدونه. ولی الان، گاهی به اطرافم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که اینا چطور می تونن خیالات من نباشن و واقعیت داشته باشن.

   داشتم به این فکر میکردم که با وجود نزدیکی زیاد بین افسردگی و پوچی، این دوتا در برابر هم قرار میگیرن. در واقع، افسردگی آخرین سنگر مبارزه با پوچیه، که البته با اون همپوشانی هم داره. افسردگی با اینکه در خودش نطفه ی پوچی رو داره، ولی اونیکی پاش در محدوده ی باور داشتن ارزش ها و یاس از نرسیدن به اونها و در نتیجه ایجاد انگیزه برای حرکته.

  بعضی وقتا لازمه که حتا اگه عصبانی نیستی هم داد بزنی، وگرنه ممکنه فراموش کنن که تو هم میتونی داد بزنی.

  یک لحظه... فقط یک لحظه ست... بعدش همه چیز فرق کرده. به عقب نگاه میکنی، از خودت تعجب میکنی. یه زمانی در آینده هم لحظه ی مشابهی رخ میده و به عقبی که الان رو هم شامل میشه نگاه میکنی و باز هم تعجب میکنی از اینکه چطور زمانی میتونستی چیزها رو اینطوری ببینی.